شعر مادر
الا ای مادرا بشنو زمن از نازنین فرزند دلبندت که بسیار از برایش خون و دل خوردی
چه بسیاری شبان را در کنارش به سر کردی
به دستانت بشستی گونه های اشک بارش را و از بدو تولد بگوشش هم نمازو هم اذان گفتی
شبان گه با ندای یارب و یارب بخواباندی و در وصف محمد(ص) آن رسول ایزد منان فرستادیش چو تیری رها گشته از ترکش
هم اکنون مادرا بشنو زمن اقیانوس دردم . حرف هایم را
که بسیاراز برایت عشق می ورزم و از عشق وجودت هرزمان مستم .
سلامت می کنم ماد رکه جنت زیر پای توست و در قرآن چه آیت ها برای توست
تو ای مادر شنو از نازنین فرزند دلبندت
که دنیا بس ستمکار است ، ستم از دیدگان پر تب و تابش نمایان است
شبانش تیره و تار است و روزش همچو زهر آلود
پس باید که شورش کرد و با خود کامگان جنگید و خفاشان خون اشام را بر خاک وخس مالید
ایا مادر دراین ره راه مخصوصی است که ایثا رو فداکاریش می خوانند
و ما باید بر این در، یکی مفتاح از اعمال خود سازیم
تو خواهی دید که ای مادر ، یکی گنجشک خونین پر که هردم می زند چهچه
چه می گوید نمی دانم ، ولی اینقدر می دانم که او از عشق می گوید
و از در خون پریدن ها ، که شاید چهچه اش گوید ایا مادر که یک روزی نه چندان دور می آید عزیزت از سفر با قلب خونین
مشو غمناک مزن بر سر – چرا ؟
زیرا زمانی می رسد از ره ، ستم دیگر نمی ماند و در طوفان قسط و عدل می میرد
و این پیروزی و لطف خدایی را نه آهن ، بلکه خون می آورد از ره – وآن مفتاح از اجساد ما خون است
عجب مفتاح خوش رنگی – عجب مفتاح خوش رنگی
****************************************************
کوچک جنگلی
بنام حق به نام ایزد منان
به نام خالق دریا و عرش و فرش
به نام آنکه از اوست هرچه هست و نیست
سلامی گرم بر ارواح پاک پاکمردان خداجو باد
منم ان قصه گوی پیر بی سامان ، که هردم می نوازد ساز با بشکسته چنگ خویش
همان دیوانه سرمست ، که دایم دارد او ابریق می بر دست
آن مخمور در پای خم افتاده ، و این بار آمدم تا قصه ای دیگر بیآغازم
و از دریادلان پهنه حق نغمه پردازم .
زمستان بود وجنگل پوشش از برف در دل داشت ، عروس برف با لباده ای برفین
به روی شیر می خندید و طوفان زوزه ها چون گرگ سر می داد
زمین در زیر پای چکمه پوشان سیه دل ناله ها می کرد
زمان از جور استکبار با خالق ندا می کرد و جنگل گاه گاهی از صدای
غرش شیری تکان می خورد
آری این صدای شیر آن تنها سوار بیشه حق بود
و خفاشان شب پر، از پی آن قهرمان نامی جنگل ، تمام روز شب حیران و سرگردان دوان بودند
و او مرد خدا و مرد آیین بود و مدتها در آن جنگل همانند امامش بانک هل من ناصرا می گفت
او از سینه سرخان سپاه عشق و عرفان بود
نامش کوچک اما ، بس قوی شوکت و عرفان بود
زمستان بود ، زمستان بود و آن ابلیس شوم از آن سرای دور ، از آن سوی رود نور
نهاده پا ، اندر سرزمین قهرمان ما و این بی حرمتی بر دوش آن پولاد مرد قهرمان ، بسیار سنگین بود
برآن شد که بر قلب سیاه و تیره دشمن هزاران تیر بنشاند
و در این راه پر آشوب از جان مایه بگذارد .
عروس برف می رقصید و می خندید ، وحوش جنگل اندر لانه های خویش
به خواب فصلی خود غوطه ور بودند و شاید عده ای از مردمان هم اینچنین در خواب می بودند
اما آن دو بینا چشم او بیزار بود از خواب ، زیرا او مقیم وادی فریاد بود و داد
و او جنگید تا حق را برای اهل حریت ارمغان آرد
ولی نمرودیان آ تس به جانش هردم افکندند و فرعون جفا پیشه به نیل خشم غرقش کرد
سرانجام از سرای حق ندایی برزمین آمد
که ای آزادگان در پیش آن فرزند آدم ، پیرو خاتم به خاک افتید
من او را هزاران بار در جنات تجری تحتها الانهار خواهم کرد
تا منعم شود ، از ذاکرین عرش ما باشد
و او هم این ندا از گوش دل بشنید و در دامان جنگل دست های خسته اش
را جانب معشوق بالا برد
و از اعماق دل فریاد کرد و بر ربوبیت و بر بعثت شهادت داد
و کم کم پیکر پرهیبتش بر خاک سرد جنگل ماتم فرود آورد
زمین لرزید ، زمان ترسید ، عروس برف هم گریید
و عزرائیل با آن شوکت و هیبت برایش آیه اجرا عظیما خواند
آری قهرمان او بود.
الا ای خسرو منعم هزاران بار من گفتم ----- دگر بار از برایت من همی گریم
که امروز قهرمانانی چو تو در عرصه پیکار می جوشند
و عزرائیل هزاران بار آن مفهوم قرآن را به گوش عاشقان عشق می خواند
آری قصه ها نیز پایان یافت و ان پیر خراباتی دگر بار از برای قصه گفتن نیز می آید
و با سازش هزاران ساز دیگر نیز می سازد
و با سازش هزاران ساز دیگر نیز می سازد
*********************************************************
شعری از شهید سید رضا کیا موسوی
در منطقه حاج عمران
- سال 62 عملیات والفجر یک
عطر خدا
یا الله یا الله یا الله می آید گلوله
فضای جبهه خونین است و عطر آگین و دیو شب بسان گرگ برما سایه اَفکنده
همه جا تیره و تار است و ما در خود فرو رفته ، کنار سنگر عشق ، در انتظار آخرین حرفیم
خیمه ها تاریک اما پر زفریاد است ، و گاهی این طنین عشق آلود عزیزان را صدایی سخت می کوبد
و نوری برکه تاریک شب را می دَرد ، امام بزودی می شود خاموش و ما را هیچ ترسی نیست
گویی چشممان جز او نمی بیند و گوش از حکم ناحق کر شد و جز حق نمی گیرد
ندای یا وجیها فکر من را جلب خود می کرد و چون آن سو نظر کردم ،
علی را غرق در افکار ، حسن زانوی غم در پیش ، حسین در حال سجده ، یارب و یا رب ندا می کرد
به اخترهای پر نور خدا لختی نگاه کردم ، سپس در خود فرو رفتم ، خداوندا چه می خواهند ،
چه می خواهند از تو کاینچنین مُستر ندایت می دهند مردم و پیشانی به خاک سرد شب ، مستانه می سایند
و فکرم را سوار موج های باد به هرسو می کشاندم ، که ناگه بانک یا الله یا الله یا الله مرا از خود بدر آورد
آری وقت میقات است ، بانک ارحیل آفاق و انفس را نبردیده است
و ما باید که با ذکر خدا من بین ایدیهم از میدان مین تنگ و تاریک سپاه کفر رد گردیم
پس آرام و آهسته ولی پر زخشم و کین ، حرکت
می شود آغاز
عظم و رزمی بی امان با کفر ، حرکتی جاوید در تاریخ
به نزدیکی دشمن ، ناگهان رگبار آتش همچو باران بر سر ماریخت
سپاه عشق چون خنجر به قلب تیره دشمن فرو می شد و از تکبیر فریاد عزیزان آسمان جبهه پر می شد
و هردم نونهالی غرق خون می شد ، خدایا ، خالقا جز آتش و خون هیچ چیزی را نمی شد دید
در آن لحظه نگاهم را سوی دوستان بردم ، علی را غرق خون دیدم که بر لب ذکر خدا می گفت
در آغوشش گرفتم سخت بفشردم ، فشاری از صمیم جان ، در آغوشم بسختی جمله ای گفت
و دگر خاموش ماند و چشم خود بربست .
در سوی دگر آن دیگری را زخم خورده ، دست و پا ببریده می دیدم ولی دائم ندای یارب و یارب به لب می راند
خداوندا چه ایثاری ، چه عشقی و چه دلداری و در این گیروداری سخت به ناگه بانگ تکبیری زدورا دور
ندای فتح را درگوش ما پیچید و شب در صبح غلتید و به یغما رفت
و اهریمن همانند ددان از حق فراری شد و از عرش خدا تا فرش یکسر عطر آگین شد.
ادامه مطلب...